محیا جونیمحیا جونی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

محیا نازنازی

شیطونی و خرابکاری

چند روزیه که محیا خانم جاهای جدیدی رو واسه خودش پیدا کرده؛یا به در گاز آویزونه یا پشت مبله،وااااااای خدایا،به هیچ کدوم از کارام نمیرسم فقط باید مواظب خانم باشم تا بلایی سر خودش نیاره،برنامه های تلویزیونیم که چه عرض کنم،صبح که از خواب پا میشیم سی دی ها و کارتون های محیاست تا ظهر،بعدازظهرم اگه خوابید  که ما آرامش داریم اگه نخوابیدم که بقیه داستان.....  اون بدو من بدو یا صابر   ...
24 خرداد 1393

جواهر ده رامسر

  هفته پیش روز جمعه (16 خرداد 93) به اتفاق مادر جون اینا و عموجون اینا(عموهای مامان) رفته بودیم جواهر ده رامسر، یه منطقه خوش آب و هوا و ییلاقی که خیلی خیلی قشنگ بود،زیر درختای کاجش نشستیم ناهارمونو خوردیم، خوش گذشت جاتون خالی.....حیف که نشد زیاد عکس بگیرم   این دوتا عکسم از جواهر ده هست که یکیش مسجد بزرگ و قشنگی بود معروف به مسجد آدینه،این مسجد از دو طرف بین کوه ها بود که منظره خیلی قشنگی داشت،اون یکیشم منطقه ییلاقی جواهرده هست،چون هوا گرم بود نشد بیشتر عکس بگیرم،ترجیح دادم بیشتر زیر درخت،تو سایه بشینم.                         ...
18 خرداد 1393

شیرین کاریهای شیرین عسلم

عزیزدلم الان تو 16 ماهگی از سنت هستی،(7 خرداد 93)کارایی که میتونی انجام بدی:صدای سگ و گاو و خوب بلدی،میگم جوجو رو هیش کن با اون لحن قشنگ میگی هیش هیش،تقلید از کار دیگران زیاد شده،مثلا دایی جون یه حرکتی بهت یاد داده که هروقت ازت میپرسم دایی اباییچیکار میکنه انجامش میدی،عاشق گوجه شدی وقتی گوجه رو میبینی بقیه غذاهای رو سفره کنارو فقط گوجه میخوری. قهر کردنت که جای خود داره،چیزی بر خلاف میلت باشه یا کار بدی انجام بدی و من دعوات کنم با گریه و بدو بدو میری تو اتاق خواب و زیر بند رخت میشینی تا بیام دنبالت،بوست کنم بغلت کنم. یه دونه من....نفس من....عشق من....دختر من..... خیلی خیلی دوست دارم و خدارو شکر میکنم که تورو به م...
7 خرداد 1393

سفر به ماسوله

سلام سلام به دوستای خودم،ما جمعه 2خرداد 93به اتفاق مادرجونم اینا(مامان مامانم)رفته بودیم فومن و ماسوله جای همتون خالی،خیلی خیلی خوش گذشت،پیشنهاد میکنم مسیرتون به شمال خورد حتما به این دوتا شهر یه سری بزنید.صبح زود راه افتادیم نزدیکای ساعت 11 رسیدیم،چرخی تو بازار زدیم و کلی عکس گرفتیم،ناهارو تو جنگلای ماسوله خوردیم،بعدشم رفتیم سمت فومن ...
5 خرداد 1393

ادامه راه

موقع ناهار خوردن کم کم هوا  بهم ریخت، مه گرفت، سرد شد،مامان منم روسریشو واسم بست که سرما نخورم،بقیه راه هوا ابریو سرد بود،حتی وقتی رسیدیم به قلعه رودخان بارون میبارید ...
5 خرداد 1393